رأی عزیز من
بالاخره روز موعود فرا رسید.
بعد صبحانه وضو گرفتم و لباس پوشیدم داشتم موهایم را شانه میکردم که آبجیم گفت کجا ان شاءالله آن هم با مراسم؟!
برگشتم و لبخند زدم که دارم می روم سر قرار!
خواهرم متعجب گفت: قرار چی؟
گفتم: قرار سیاسی، قرار دیدار با برگه خوشگل رای عزیزم، میخواهم سفرنامه تاریخ کشورم یک صفحهاش هم به نام من پر شود. آن هم توسط برگ رای قشنگم، نمی دانی چه نقشهها برایش دارم؟! و راه افتادم. طول راه کلی با این نامه نانوشته گفتگو کردم که تو الان داری سرنوشت کشورم را رقم می زنی، پس حسابی مواظب خودت باش تا به مقصد برسی و هوای ما را داشته باشی!
مبادا راه را اشتباه بروی، گم شوی، یا … با دور وبری هایت، دست به دست بده و کاری کن کارستان نگویی یکی هستم و تنها! در کنار هم که باشید هیچ کس جلودارتان نیست.
فقط حواست باشد که داری سرنوشت رقم میزنی! به محل و پای صندوق که رسیدم و برگه تعرفه به دستم رسید، برگه را جلو چشمانم گرفتم، یک لحظه دیدم برگه رأیم با لبخند شیرین به پهنای تمام سطحش، لب باز کرد که حواسم هست، من میدانم مدیون خیلی چیزها هستم، از همه بالاتر مدیون خون شهدای خدمتم، که بواسطه من فدای وطن شدن، تا حالا کار با تو بود، بعدش بسپار به من که نتیجه کار من برای فردای توست.
نگران هیچ چیز نباش!!
2 تیر 1403