از سر صبح، سردرد بدی نشسته بود میان شقیقههایم. دو انگشتم را دورانی میکشیدم روی پیشانیام. مثل دور برداری یک مداد، از سکهی کوچکی روی برگه. دلم میخواست بزند به سرم و استامینوفن ته کیفم را بدون آب قورت دهم. اولین و آخرین باری که این کار را کردم اما، انگار تکه گچ چسبناکی را با ماله کشیده بودند روی راه تنفسیام.
صدای مسیریاب خط کشید روی افکارم:«دویست متر دیگر به سمت راست بپیچید.»
صدای تیک و تاک راهنما گم شد میان دلنگ و دلونگ آهنگ شیش و هشتی فلش مموری راننده. ته فلش کلهی یک جوجهی رنگ و رو رفتهایی، تکان تکان میخورد. جوجهی قرمز و اخموی انگری بردز بود. با هر چرخ فرمان یک دور، دور خودش میچرخید.چشمم به جنب و جوشش که میافتاد سر دردم بدتر میشد. تحمل صداها برایم سخت شده بود. راننده پیچید به سمت راست. آفتاب میزد به چشمم. سرم را برگرداندم به سمت پنجره. حال و هوای شهر کم کم داشت رنگ و بوی انتخابات میگرفت.
بنرها و عکس نامزدها را چسبانده بودند روی در و دیوار و حتی درختها . راننده سرش را تکان داد. دست برد سمت ضبطش و خاموشش کرد. گفت: «باهاس یکی بیاد عین آقا رئیسی خدا بیامرز!»
بعد خودش زیر لبی گفت: «خدا بیامرزدت مرد!»
کنجکاو نگاهش میکردم. انگار منتظر بود تا سفرهی دلش را باز کند. گفت اوایل کرونا بود که پدرش مبتلا شد. این را که گفت مکث کرد. دستش را گذاشته بود روی بوق. سرش را تکان میداد.
میخواست وقت کشی کند. برایش سخت بود انگار. به حرف که آمد احساس کردم کلنجار میرود با خودش که گوله بغض ته گلویش را بدهد کنار. سرفه کرد تا صدایش را صاف کند.
گفت و گفت. از پدرش. از غریبانه رفتنش. از اینکه لحظهی خاکسپاری هم کنارش نبودند. که نگذاشتند بروند بالای قبرش حتی. پشت نردههای قبرستان با ماسک و دستکش و به فاصلهی یک متر از خواهرها ایستاده بودند به تماشا.
کسی نیامده بود سرسلامتی دهد. سه چهار نفر بیشتر نبودند. خودشان بودند و خودشان. که حتی نمیشد همدیگر را هم درآغوش بگیرند به تسلی.
میگفت کیسهی آهک را که خالی کردند توی قبر، دلش میخواست قلبش دیگر نزند. میگفت هر که یادش رفته باشد چه کسی ما را از آن اوضاع اسفناک کشاند بیرون او یادش نمیرود.
میگفت: «باهاس یکی بیاد عین آقا رئیسی خدا بیامرز!»
1 تیر 1403