1

افسانه پیمایی

شور و شوق انتخابات شهر را گرفته. بحث کاندیداها دوباره داغ شده، انگار که همه حتی کسانی که نمی‌خواهند رای بدهند همین روزها  فرصت کرده‌اند که نظرشان را با صدای بلند بگویند. شور انتخابات  مرا هم گرفته.درست  سه سال پیش بود که رای اولم را به صندوق انداختم. رأی عزیزی که ختم شد به شهید خدمت. حالا این روزها ترس برم داشته که نکند مثل سه سال پیش نشود؟ که انتخابم اصلح نباشد! تنها چیزی که از ترسم کم می‌کند دعای رهبر عزیزم است که فرمودند:«خداوند دلها را به سمت اصلح هدایت می‌کند». به مشارکت حداکثری سخنان رهبر هم فکر می‌کنم.تصمیم دارم که تمام تلاشم را بکنم. به هر حال من هم وظبفه‌ای دارم. دیروز فرصتش پیش آمد.رفته بودم منزل یکی از دوستان. هنوز عرق راه خشک نشده بود که حرف انتخابات پیش کشیده شد. دوستم و همسرش شروع کردند به بحث کردن! همسرش مخالف رای دادن بود. داشت بحث بالا می‌گرفت که به حکم دنیای دوستی و البته ریا نباشد از باب احساس تکلیف به کمک دوستم شتافتم.

گفتم:” رای یک وظیفه دینی،سیاسی هست.میدونید با چه زحمتی حق رای رو به ما دادند.هنوز خیلی از کشورها زنان دارند حسرتشو میخورند…”
ادامه دادم” مگه نشنیدید شیطان بزرگ(آمریکا) و دشمنان قسم خورده مون،چوب لای چرخمون میگذارن…الانم فهمیدم یکی از چوبا لای چرخ دنده،خودمون گیره”

در سکوت به حرف هایم گوش می داد: اگرم الان امنیتی هست،آرامشی هست،بخاطر همین وحدته،وگرنه مشکلات اقتصادی رو همه دارند.”
همسر دوستم پوز خندی زد و گفت:” ماهم از حق رای خودمون استفاده میکنیم،کم نیاریم،شما فک نکنید،با شیطان بزرگ دستمون تو یه کاسه هست”
هیچی دیگه؛قرار گذاشتیم،همگی پای صندوق رای، رای عزیزمونو،هدیه کنیم ،تا دماغ شیطانو با خاک یکسان کنیم

4 تیر 1403