0

رضوان زارعی

صبح هشت تیرماه ۱۴۰۳
ساعت هشت صبح است چشم باز می‌کنم سامان را لباس پوشیده و آماده می‌بینم.
_کجا به سلامتی؟
سر برمی‌گرداند و می‌گوید: “پاشو باید بریم.”
_کجا؟ مدرسه؟ امروز که جمعه‌اس؟
_مگه نمی‌خوای رای بدی؟
یک دفعه خواب از سرم می‌پرد، نیم‌خیز می‌شوم و می‌پرسم:
_ مگه می‌خوای رای بدی؟
با لبخندی تلخ نگاهم می‌کند و می‌گوید: “یادته سه سال پیش چقدر گفتی مهمه باید رای بدیم؛ یادته هر کار کردی راضی نشدم به رئیسی رای بدم و تا آخر به روح پدرت قسم خوردی که این بار فرق می‌کنه. این مرد دلسوزه مردمه و من چقدر با اکراه به او رای دادم؟
با خنده می‌گویم: “یادته چقدر بعدها غر زدی! گله کردی؟
نگاهش را به تلویزیون می‌دهد و می‌گوید: “امان از دست این غول رسانه تا زنده بود، نگذاشتند بفهمیم که بود و چه کرد…

30 خرداد 1403