آموزگار خدمتگزار
۳۱ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ بود. به همراه همکاران، سوار سرویس مدرسه که یک مینی بوس قدیمی بود، شدیم و به سمت محل کار یعنی مدرسه روستای علوی حرکت کردیم. صبح بود و هوا بارانی و نمدار.
خانم تکلو سراغ گوشی اش رفت. دقایقی نگذشته بود که با آه بلندش، برای لحظهای زمان برایمان از حرکت ایستاد. بهت زده و رنگ پریده گفت: « لاشه هواپیما و جسد نیمه سوخته ی سرنشینان پیدا شده است .آقای رئیسی به شهادت رسید.»
این را گفت و خاموش شد مثل شمعی در مقابل وزش باد.
فریاد، از بغضی که در گلو ماند. اشک در چشمانمان حلقه زد و بی اجازه روی گونههای سردمان سرازیر شد.
حق داشتیم مثل ابر بباریم. ما دنیای بی رئیسی را خوب تجربه کرده بودیم. ما که بعد از گرفتن مدرک فوق لیسانس علوم پایه از یک دانشگاه خوب، سالها در حسرت رسیدن به یک شغل مناسب به همه جا سر زده بودیم ، خوب میفهمیدیم که این انتخاب چه انتخابی بوده و چه نقشی در سرنوشت ما و هزاران نفر دیگر داشته است. این کاغذ رای یک رای معمولی نبود یک رای سرنوشت ساز بود برای من و دیگرانی که عاشق معلمی بودیم و سالها در حسرت معلمی گذراندیم.. برای دانش آموزانی که سالها از داشتن معلم محروم بوده اند…
اکنون من یک آموزگارم آموزگاری که هرگز فراموش نخواهد کرد، در دولت سیزدهم و با دستان توانمند هشتمین رئیس جمهور ایران و به لطف همیشگی خداوند مهربان، به عشق همیشگی یعنی معلمی رسیده است و باید وامدار این دولت و خدمت گزار دانش آموزان این مرز و بوم باشد.
3 تیر 1403