برای نوشتن روی سفیدیات، بهترین خودکارم را با خودم برده بودم.
جلوی چشمهای گرد سرباز اسلحه بهدست و مامور حوزهی انتخاباتی، کیفم را روی میز گذاشتم. راحت نشستم و تو را جلویم کشیدم.
با خودکار آبی، حروف اسمش را با خط نستعلیق، نوشتم.
حظ بردم از نگاه کردن به تو. سبزی نوشتههایت سایه انداخته بود روی آبی خودکارم.
بیتوجه به کنجکاوی مامور حوزه، تلفنم را روشن کردم و با تو، سلفی گرفتم. چندتایی هم عکس تکی ازت گرفتم.
پوزخند سرباز را هم به پای خستگی یک لنگهپا ایستادنش از صبح گذاشتم. او که نمیدانست تو چه رسالت بزرگی در پیش داشتی!
ماموریت تو را که نمیدانست. او تو را تکه کاغذی میدانست مثل بقیهی کاغذهای دنیا، اما من تو را سفیری میدیدم از جانب خواستههایم به سوی مردی که برای انتخابش، تمام جوانب را سنجیده و اصلح بودنش را فهمیده بودم.
بوسهام را بر گونههایت فاکتور گرفتم و بدون اینکه تایت بزنم، توی صندوق سُرت دادم.
و تو رفتی و کنار دیگر برگهها نشستی. آهنربا شدی و هر برگهای که نام او رویش نوشته شده بود را به سمت خودت جذب کردی. اتحادتان را از همان جا شروع کردید. پنجهدرپنجهی هم انداختید و یاعلیتان را همان ته صندوق دم گوش هم زمزمه کردید.
تو و دوستان هماسمت، خوب میشناختیدش، چون بقیه هم با علم و آگاهی، نامش را روی سفیدی شماها نوشته بودند.
میدانم، یک روز هم رسید که آبی جوهرت، رنگش عوض شد. اول گِلی شدی! توی سرمای جنگلهای ورزقان، توی مه شدید، تا شدی. از شنیدن خبر عروجش، جوهر آبیات به قرمزی خونش، رنگ گرفت.
به خودت ببال رای نازنینم. تو با موجودیتت، یک رای به رایهای یک شهید اضافه کردی.
این روزها باید خودکار سبزم را توی کیفم بگذارم. جوانهای از پاکی خونش روییده که من میخواهم با سبزی خودکارم پایش را امضا کنم.
منتظرم باش.
2 تیر 1403