صدای ارس کمی بالاتر از اینجا به گوش می رسید و خواب دره پاره پاره می شد. همیشه خدا نگاه اهالی اینجا به شمال بود. انگار قبله این مردم تغییر کرده بود. آب با خودش نان به همراه داشت. حق هم داشتند.آنها مؤمن به مذهبی بودند که پیامبرش بارها فرموده بود که اگر معاش نباشد،معادی هم در کار نخواهد بود.
سالها می شد که آب در این حوالی هرز می رفت. ارس تا ناکجا کشیده می شد. نمی شد بالادست آبادی آب باشد و پایین دست آن ویرانی. با عقل جور در نمی آمد. دو دوتای ساده ای هم اگر می کردی باز هم نمی توانستی خودت را قانع بکنی که چرا آب هدر می رود. که چرا سهمی از این آب برای این اهالی کنار نگذاشته اند.
چند وقت پیش گفته بودند که او خواهد آمد به این حوالی فراموش شده. جایی که از سالها بعد از انقلاب حتی یک مسئول شهرستانی رده پایینی را هم به خودش ندیده بود. کسی از اهالی باورش نمی شد. یعنی حق هم داشتند که باور نکنند.
یک هفته مانده بود تا چهلم پدر. پارچه سیاهی را مادر انداخته بود روی قاب عکس پدر.
گفته بودند او خواهد آمد. کار تمام است. چرا که قول داده بود ارس را به پایین دست بیاورد. آمدن ارس یعنی زندگی!یعنی برکت! زمین های لم یزرع آباد خواهند شد. گندم خواهیم کاشت. حیف از پدر که نیست ببیند.
صدای بالگردش به گوش می آمد. بچه های روستا از پشت بام ها او را به هم نشان می دادند. مادر گفت که شنیدم او یتیم است. پس او درد شما یتیم ها رو خوب می فهمد.
او ابراهیم این قوم بود. ابراهیمی که به خاطر درد مردمش تا اینجا آمده بود.
تا دل آتش. آتشی که برای ابراهیم این قوم گلستان نشد
6 تیر 1403