1

فاطمه تیرانداز

بسم الله
*آخرین بسته*
تعقیبات بعد نماز صبح را دم میگیرم: “امروز ناهار چی بپزم؟!” در کابینت را که باز می‌کنم بسته ماکارانی توی بغلم می‌پرد. جا می‌خورم با چشمان گرد شده بسته را نگاه می‌کنم. خوب است دیگر این هم برای ناهار.
توی کابینت را نگاه می‌کنم این اخرین بسته است که… .
در یخچال را باز می‌کنم یک بسته گوشت چرخی بیرون می‌اورم تا یخش آب شود، این هم اخرین بسته. پیاز را که توی گوشت رنده می‌کنم اشکم می‌چکد‌. دخترکم کمی ان‌طرف‌تر نگاهم می‌کند و می‌گوید 《مامان پیاز تنده، چشمت سوخت》 بهانه خوبی است سری به تایید تکان می‌دهم روغن را از کابینت دیگر برمی‌دارم به مواد ماکارانی اضافه می‌کنم.
شیرآب را باز می کنم ظرف را پر از آب می‌کنم‌.
ماکارانی توی قابلمه قل می‌زند و فکرها توی سر من.
در قابلمه را می‌بندم بوی خوب غذا توی خانه پیچیده است.
بین کلاس‌ها، کارهای‌ خانه و رسیدگی به بچه‌ها تصویر آسمان، ابر، مه و کوه‌های سرسبز رهایم نمی‌کند.
سراغ تقویم می‌روم روزها را می‌شمارم امروز هفتمین روز است.
هفت روز است از اسمان به دیدار محبوب رفتی، شهید جمهوری شدی.
فکر می‌کنم چکار کرده‌ای که ادمی توی غرب کشور باید با دیدن هر چیزی یادت بیفتد، اشک توی چشمش حلقه بزند و هی بغض قورت بدهد اخرش هم یک دل سیر بیادت ببارد.
چطور باورکنم، هفتمین روز نبودنت؛ با بسته معیشتی برای خودت نذری می‌پزم، نیت می‌کنم ثوابش به روح سید محرومان برسد.
خدا راست می‌گوید:《تو زنده‌ای و
نزد پروردگارت روزی میگیری》

1 تیر 1403