5

فاطمه تیرانداز

آخرین بسته

تعقیبات بعد نماز صبح «امروز ناهار چی بپزم؟» را دم می‌گیرم. در کابینت را که باز می‌کنم بسته ماکارونی توی بغلم می‌پرد. جا می‌خورم با چشمان گرد شده بسته را نگاه می‌کنم. خوب است دیگر این هم برای ناهار.
توی کابینت را نگاه می‌کنم این اخرین بسته است که … .
در یخچال را باز می‌کنم یک بسته گوشت چرخی بیرون می‌آورم تا یخش آب شود، این هم آخرین بسته. پیاز را که توی گوشت رنده می‌کنم اشکم می‌چکد‌. دخترکم کمی ان‌طرف‌تر نگاهم می‌کند و می‌گوید: «مامان پیاز تنده، چشمت سوخت؟» بهانه خوبی است سری به تایید تکان می‌دهم روغن را از کابینت دیگر برمی‌دارم به مواد ماکارونی اضافه می‌کنم.
شیرآب را باز می‌کنم ظرف را پر از آب می‌کنم‌.
در قابلمه را می‌بندم بوی خوب غذا توی خانه پیچیده است.ماکارونی توی قابلمه قل می‌زند و فکرها توی سر من؛ بین کلاس‌ها، کارهای‌ خانه و رسیدگی به بچه‌ها تصویر آسمان، ابر، مه و کوه‌های سرسبز رهایم نمی‌کند.
سراغ تقویم می‌روم روزها را می‌شمارم امروز چهلمین روز است. چهل روز است از آسمان به دیدار محبوب رفتی و شهید جمهوری شدی.
فکر می‌کنم چه‌کار کرده‌ای که آدمی توی غرب کشور باید با دیدن هر چیزی یادت بیفتد، اشک توی چشمش حلقه بزند و هی بغض قورت بدهد آخرش هم یک دل سیر بیادت ببارد.
چطور باور کنم، چهلمین روز نبودنت؛ با بسته معیشتی برای خودت غذای نذری می‌پزم و فاتحه می‌خوانم، نیت می‌کنم ثوابش برسد به روح سید محرومان.
تو زنده‌ای و نزد پروردگارت روزی می‌گیری!

6 تیر 1403