0

مهناز رستم پور

شیطنت های پرهام گل کرده بود و مدام من را توی صف هل می داد. نوک انگشتم را توی استامپ چرخاندم و روی برگه فشار دادم. برگه ی رای را گرفتم . روی نیمکتی که خودکاری آبی از ان آویزان بود نشستم. پرهام چند بار روسری ام را به عقب کشید و به تفنگ سربازی که در ورودی حوزه ایستاده بود اشاره کرد و گفت به نظرت تفنگش واقعیه یا کیکه؟
از پرهام خواستم سرو صدایش را کم کند . برگه ی رای را روی میز گذاشتم و چشم هایم را بستم. باز هم واگویه هایم شروع شد:
رای تو چه فایده ای داره ؟ این همه خودت و شوهرت کار کردی این همه قناعت کردی هنوز سقفی از خودتون بالای سرت نیست !
کاندید مورد نظرم برنامه های خوبی در نظر داشت اما آیا می شد امیدوار بود؟
با صدای بغل دستی ام به خود آمدم :
خانوم برگه رایت!
پرهام برگه رای من را به یک هواپیمای کاغذی تبدیل کرده بود و می خواست آن را به طرف سرباز پرتاب کند برگه رای را از او گرفتم پرهام به تصویر شهید رییسی روی دیوار اشاره کرد و گفت:
همون آقاهه که با پرواز رفت بهشت
نگاهم به آسمان آبی زمینه ی عکس افتاد که همرنگ انگشت جوهری ام بود. پیام تایید نهایی درخواست مسکن ملی را دیروز صبح توی سامانه دیده بودم. به تفنگ سرباز فکر کردم که اگر امنیت نبود پرهام در واقعی بودنش لحظه ای شک نمی کرد. با شرمندگی به چشمان شهید جمهور نگاه کردم. و به لبخندش . نام و کد کاندید اصلح مورد نظرم را نوشتم
برگه ی رای را تا کردم و به پرهام گفتم مبخوای بندازیش تو‌صندوق ؟
پرهام هیجان زده برگه را توی صندوق انداخت.
زیر لب گفتم رای عزیز من برای پرهام ، برای امید،برای آینده

11 تیر 1403