0

مینابانو ‌

مادرم همیشه آدم بساز و کم‌توقعی بود. نه غصه‌ی نداشتن لباس نو در شروع هر سال جدید را می‌خورد و نه به زیاد شدن چین و چروک‌های صورتش که در نبود لوازم آرایشی به چشم می‌آمد، اهمیتی می‌داد.

دندان‌هایش اما حکایت دیگری داشتند… آن‌ها ستون‌های درخشان لبخندش بودند! ستون‌هایی که با وجودشان بی‌دغدغه و زیبا می‌خندید و جای خالی لوازم آرایشی یا لباس‌های نو را از چشم می‌انداخت. هر چند عمرشان رفته‌رفته به انتها رسید…

با یک پدر کارگر که به دلیل کهولت سن درآمد ناچیزی داشت و چهار فرزند دانشجو و دانش‌آموز، گاهی حتی در تهیه‌ی نان شب‌مان هم می‌ماندیم و باید وعده‌های غذایی را کم می‌کردیم. با این اوصاف، نه پولی برای پرداخت ماهانه‌ی ارزان‌ترین حق بیمه‌ها باقی می‌ماند و نه امکان کشیدن دندان‌های سیاهی که هر کدام چند صد هزار تومان برایمان آب می‌خورد!

نتوانست دست‌کم دندان‌های پوسیده‌اش را بکشد و کم‌کم دندان‌های سالمش هم از بین رفتند. مادرم دیگر نمی‌خندید؛ چون نه‌تنها زیباتر، که زشت می‌شد! می‌گفت حاضرم بی‌دندان بمانم ولی تمام این ریشه‌های شکسته و دردآور را از دهانم بیرون بکشم. و باز هم عدم توان مالی اجازه نمی‌داد…

یک روز شنیدیم ما شهروندان دهک‌های پایین را رایگان بیمه می‌کنند. گفتیم لابد نمایشی برای ارائه‌ی گزارش‌های دهن‌پرکن به مردم و اثبات اجرای عدالت در جامعه است! اما انگار جدی‌جدی حمایتمان کرده بودند؛ تا جایی که هزینه‌های معمولی دندان‌پزشکی‌مان به یک‌ششم کاهش پیدا کرد!

… مادرم تمام دندان‌هایش را کشیده و حالا هم در آستانه‌ی جایگزین کردن آن‌ها با دندان‌هایی هرچند مصنوعی ولی سفید و درخشان است. و من به این فکر می‌کنم که اگر مردی آشنا با «فقر» به مسند ریاست جمهوری نرسیده بود، چه کسی می‌فهمید که ما از غم هزینه‌های دندان‌پزشکی هم لبخندهایمان را قورت می‌دهیم؟!

#رای_عزیز_من

30 خرداد 1403