به آخر خط رسیده بود. صاحب خانه تهدید به تخلیه کرده بود. چندین بار هم از دادستانی بهش زنگ زدند. بساطش خالی خالی بود. سفره هم خالی بود .همسرش مجبور بود برای درآمد اندک توی خانهها کار کند. شرمندگی زن و بچه خفهاش میکرد. کارخانه ی به آن فعالی معلوم نشد چشم زدند یا چی، تعطیل شد. هرچه به وزیر کار و رئیس جمهور کلید دار نامه دادند بی فایده بود. واقعا آن زمان فکر میکرد که کلیدش جادویی هست متاسفانه برعکس همه در ها را قفل میکرد.
خسته شد از همه چیز همه جا برید.تصمیمش را گرفته بود. خودش میدانست این فکر شیطانی است. به نظرش آن کلید کذایی ذهن او را هم قفل کرده است.
به هر دری زد نتوانست کاری که بلد بود را پیدا کند. تا اینکه آن روز معجزه شد. انگار خدا او را از بهشت فرستاده بود. همینکه آمد با خودش عطر صمیمیت آورد . همه دورش جمع شدیم .انگار پدرمان آمده بود . پدر کجا میتوانست اینگونه باشد . وعده داد دلداری داد . وعدهاش صادق بود. غوغا کرد . انگار روح امیرالمومنین در وجودش موج می زد. من زمان امیرالمومنین نبودم. اما شبیهش را دیدم . عطرش را با تمام وجودم هضم کردم. در مدت کوتاه کارخانه فعال شد . چرخهایش با کوتاه شدند دست نفوذ به راه افتاد . سفره من و بقیه کارگران عطر نان گرفت. از شرمندگی فکر شیطانی خودم را دفن کردم .و از خداوند طلب مغفرت کردم. همیشه برایش دعا می کردم . تا آن که شب نحس از راه رسید سید ما را که مظلومیت را هم از اجداد پاکش به ارث برده بود در قله شهادت از ما گرفت. از آن روز به بعد به رایم گفتم هرگز بدون تفکر و با تبلیغات کاذب نام کسی را روی تو نمی نویسم. تو سزاوار نام بزرگ مردان هستی. #رای_عزیز_من