1

نیلوفر بیرانوند

آفتاب سخاوتمندانه در حال تابیدن بود. دانه‌های عرق نیز همچون مروارید بر پیشانی خود و همسر پیرش نشسته بود.
به دیروز و روزهای قبل‌تر فکر کرد. به اینکه مشابه سالیان قبل، تصمیم گرفته بودند خود را هر طور که شده، پای صندوق سرنوشت‌ساز ایران عزیز برسانند و اکنون در مسیر رسیدن بودند. مسیری که قرار بود بانی اتفاقات قشنگی شود…
به خودشان نگاهی انداخت. به دستان پینه‌بسته‌شان که در هم قفل شده بودند،به پاهای فرتوت‌شان و به کمر خمیده‌شان. اما چیزی که بیشتر جلب توجه می‌کرد،این بود که با وجود دشوار بودن،با امید و شوق در حال قدم زدن و ادامه مسیر بودند. هیچ‌گاه به خودشان اینگونه افتخار نکرده بود. آن‌ها بر قرار خود با امام شهیدان مانده بودند و استوار، در حال عمل به آرمان‌های انقلاب بودند.
نمی‌دانست چگونه! فقط وقتی به خودش آمده بود که در کنار همسرش،مقابل صندوق رأی ایستاده بود. به لبخندی که بر لبشان بود،اندیشید. به مسیری که به اتمام رسیده بود. آری! اکنون وقت حماسه ساختن بود؛ حماسه‌ای که پایان آن شروع کار سید محرومان بود. اینکه ابراهیم عزیز به میدان بیاید، در راه اسلام قدم بردارد و سراسر نور شود.
بله! دیگر سختی‌ مسیری دیده نمی‌شد. مسیری روشن پیش رویشان بود. مسیری که ایران را سرافراز نگه می‌داشت.
و چه زیبا بود این عمری که گذشته بود… گذشت سالیانی که برای انقلاب ظاهراً پیر شده بودند،اما از درون جوان بودند.
آری! مهم وفای به عهدشان بود و امیدی که در صورتشان موج می‌زد.

#رای_عزیز_من

2 تیر 1403