2

زینبر زاده حسن

چادرم را در آوردم .تا کردم که بگذارم داخل اتاق دیدم از آشپزخانه صدای آب می اید. گفتم شاید اشکان باشد .چون کس دیگری کلید ندارد.
پاورچین پاورچین رفتم که بترسانمش. چادر وکیفم را روی مبل گذاشتم .نزدیک آشپزخانه پریدم داخل وگفتم :هی
ظرف میوه از دست اشکان رها شد.وسیب سرخی غلت زد وبه سمتم آمد.اشکان دهانش را از کلمه ای پر کرد که بگوید،اما منصرف شد.جلو آمد وگفت: سلام بانو جان اینها روهم داخل حوزه یادتون می دن .
خندیدم ولپش را کشیدم وگفتم :نه ولی یادم دادن که شوورم رو شاد کنم .

اشکان که داشت میوه ها را از زیر کابینت بیرون می اورد گفت:شاد چی کشک چی؟ ماست چی؟اگر سکته می کردم چی؟
بوی سیب سرخ را به اعماق ریه ام فرستادم وگفتم : ببخشید سرورم شکر خوردم.
اشکان میوه های دوباره شسته را برداشت وگفت: نخور نخور قند خون میگیری عشقم.
بعد مشتش را از آب پر کردوبه صورتش ریخت .قطرات آب از لابه لای ریش نتراشیده اش تقسیم وباریک می شدند وپایین می چکیدند.
نهار را که خوردیم همه اش دنبال راهی می گشتم ، که چطوری به اشکان بگویم تا رای بدهد.
می ترسیدم بگوید :نگفتم؟ حوزه برو حالا هی به رفتار من گیربده.

اوایل که می خواستم بروم حوزه میگفت : نصف شب بلندم نکنی بگی نماز شب بخونم .من نماز صبح هم زوری می خونم .
چند روز پیش به شوهر ابجی مریمش می گفت : رای نمی دم
باید بهش می گفتم .بالاخره من هم وظیفه ای داشتم. حرف هایم را آماده در دهانم داشتم .
ولی می ترسیدم جوری بگویم که جبهه بگیرد . روی مبل نشسته بودیم وتلویزیون می دیدیم .اشکان سرش را روی پایم گذاشت .موهای مشکی اش را نوازش کردم .گفتم :اشکان جونم!
اشکان که حواسش به فیلم بود گفت: جانم
نفسی گرفتم .وگفتم: چرا رای نمی دی ؟
منتظر عکس العملش بودم .ولی آرام گفت: فرقی نمی کنه درهر صورت اوضاع بهتر نمیشه .ما اعتراض داریم به این اوضاع .
تا خواستم بگویم …
زنگ گوشی اشکان بلند شد .از روی پایم سرش را برداشت .بلند شدوگوشی را از روی عسلی برداشت وجواب داد .
-الو بفرمایید
_چی ؟ شهرام؟  با کی؟ اومدم اومدم
قلبم تند تند می زد.وبا چشم تمام حرکات وبخصوص حرکت دهان اشکان را رصد می کردم .
گوشی را قطع کرد ودوید داخل اتاق من هم دانبالش رفتم .گفتم :چیزی شد شهرام چی شده
گفت:با یک نفر دعواش شده من میرم زود بر می گردم.
اشکان رفت ومن تا غروب در خانه تنها بودم .گوشی اش را هم جواب نمی داد. خیلی نگران بودم.تسبیحم را برداشتم وصلوات فرستادم :اللهم صل علی محمد وال محمد …
بعد از نماز بود .در خانه باز شد .چادرم را رها کردم وبه طرف در رفتم.
اشکان بود ولی سرش را باند پیچیده بودند.بی حوصله تر از ان بود که سوال بپرسم .
استادمون خانم میرزایی می گفت:تا شوهرتون اومد خونه سوال پیچش نکنید .دیگه سعی می کنم به این حرف عمل کنم.
یه چای درست کردم .وشام روهم گرم کردم .اشکان متوجه شد دو چشمی که چه عرض کنم چهار چشمی دارم بهش نگاه میکنم.گفت: ببخشید گوشیم خورد زمین روشن نمیشه نگران شدی .
بغض گلویم را گرفت .گودی چشمم پر از اشک شد.سریع بلند شدم .بچه هم که بودم اگر مریض بودم .بابام نازم می کرد گریه می کرد.
یک پنبه وکاسه آب آوردم وگوشه پاره شده لب اشکان که خون رویش دلمه بسته بود را پاک کردم.
چای خورد وشام هم خوردیم .نمی دانم شاید چون اولین ماه های ازدواجمون بود اینجوری بودیم .زن وشوهر ها ی دیگه مثل ما رفتار نمی کردند .یا ما مشکل داشتیم یا انها. رفتم روی تخت نشستم .دیگه داشتم از کنجکاوی می مردم .ولی اشکان آدم کم حرفی بود .واسه همین من با خودم زیاد حرف می زنم .شاید هم دلیل دیگری داشت .
اشکان امد داخل اتاق کنارم نشست وگفت :عزیزم؛ خنده ای نرم کرد وگفت :توبهترین زن دنیایی حوصله حرف زدن نداشتم ممنونم که درکم کردی.
حالا من خوش حال باید مواظب باشم اشکم در نیاد .فقط لبخند کش داری زدم .اشکان سرش را روی پایم گذاشت.وگفت: شهرام با شریک های کاریش دعواشون شده بود .نامردا چند نفر به یه نفر .گفتم: مگه با شهرام قهر نبودی؟مگه نگفتی سهم الارثت روخورده .چشمای درشت قهوه ایش را بست وگفت :بودم الانم قهرم ولی نمی تونستم دادشمو رو در روی دشمنش تنها بزارم .دشمن خانواده من دشمن من هم هست..در مرام ما لوتی ها نیست.

بعد خندید .دلم می خواست در مورد انتخابات حرف بزنم .حرف ها زیر زبانم جوش می خوردند وهر آن ممکن بود مثل کتری در حال جوش سر بروند . اشکان بلند شد و روی تخت دراز کشید.گفتم: اشکان جونم .مگه نگفتی آدم باید در مقابل دشمن حتی از کسی که حقش رو خورده دفاع کنه .فرصت ندادم اشکان حرف بزند گفتم :کشور ما هم مشکلات زیاد داره ولی در برابر دشمنان نباید جلو بریم ورای بدیم ؟سریع کنار اشکان سرم را روی بالش گذاشتم .

امیدوارم بود اشکان حرفی نزد . وچشمانم را بستم. بعدازنماز صبح دوباره خوابیدم.
آفتاب سمج از پنجره وپرده حریر به چشمم می تابید.بلند شدم تا آرام بروم. برای رای گیری قبلا اجازه خودم رو از اشکان گرفته بودم. مادرم می گفت :اجازه دیگه یعنی چه؟

ولی وقتی وارد حوزه شدم فهمیدم باید اجازه بگیرم .مشکلی هم با اجازه گرفتن ندارم .بروم دیگه دیرم می شود.بعدا فلسفه اجازه را می گویم.
اشکان روی تخت نبود .داخل اشپزخانه داشت صبحانه می خورد .اخی طفلی دیشب درست شام نخورد حتما گرسنه شده است. گفتم :سلام به به سرور سحر خیز من .
نگاه مهربانی به من کرد .گفت:سحر خیز بودم بانوی من .

دست وصورتم روشستم وصبحانه را با اشکان خوردیم .گفتم : میرم رای می دم بعدباهم بریم بیرون باشه .بریم کوه چای آتشی بخوریم موافقی
اشکان گفت: با شما زهر هم عسله عزیزجان .
رفتم لباس پوشیدم .آمدم دیدم .میز صبحانه را جمع نکرده است .سریع میز صبحانه را جمع کردم.با صدای بلند گفتم:عزیزم من رفتم

.اشکان گفت: وایسا کارت دارم .
امد دیدم لباس پوشیده است .لابد می خواد من را برسونه.از جیبش شناسنامه ای بیرون آورد.وگفت:بدون شناسنامه می خوای رای بدی ؟

گفتم :ای وای گذاشته بودم، روی میز که بر دارم یادم رفته .
بعد شناسنامه خودش روهم بیرون آورد وگفت: بریم که بزنیم تو دهن دشمن .
شاد وسرحال گفتم: بریم سرورم ……

30 خرداد 1403