1

سیده زهرا رضایی

سال اولی بودم. پر جنب و جوش و جسور. اما حالا که فکرش را می‌کنم؛ بیشتر جوگیر. انگار یک آشپزباشی حرفه‌ایی میان افکارم یک قابلمه قورمه‌ سبزی بار گذاشته بود. کله‌ام با همه‌ی افکارش بدجوری بوی قورمه سبزی می‌داد.
اواخر اردیبهشت‌ماه بود. همه جا پر بود از بوی شکوفه‌های نارنج. در و دیوار خیابان‌ها، تا چشم کار می‌کرد، چسب‌کاری شده بود با پوستر‌های بنفش رنگ. آدم‌های مو سبز و پیراهن بنفشی میان ستادهای دوبسی دوبسی شیخِ کلید به دست، توی دست و پای هم لول می‌خوردند.
یکی‌شان که از همه عجیب و غریب‌تر بود؛ یک میکروفون توی دستش داشت و جیغ می‌کشید: 《آقای بنفش، شیخ دیپلمات، روح ما را تازه کن》
یک عده دورش جمع بودند، کف می‌زدند. هو می‌کشیدند و پیاز داغش را زیاد می‌کردند؛ تا هزار و چهارصد با روحانی!
با دوستانم قرار گذاشتیم بعد از اتمام کلاس، برویم ستاد آقای رئیسی. یک ساختمان کلنگی، در پرت ترین نقطه‌ی شهر. ستاد رقیب انتظارم را برده بود بالا. انتظار این مدلی‌اش را نداشتم. از پله‌های ساختمان رفتیم بالا. صدای سالار عقیلی آرام می‌پیچید توی راه پله:《وطنم ای شکوه پابرجا》
یک خانم چادری مسئول بود‌‌. یک دسته پوستر سوا کرد و گفت:《 زحمت نصبش با شما》.
یک چسب نواری پهنِ تا دو سوم استفاده شده هم گذاشت کف دستِ زکیه. توی دلم گفتم مگر این چسب‌ پنج سانتی‌ها زورشان به در و دیوار می‌رسد؟
نگاهم روی پوسترها می‌چرخید. میانه‌ی صفحه‌ی آبی رنگی مردی با عمامه‌ایی مشکی، خجول و متین لبخند زده بود. پرچم ایران از بالای صفحه آمده بود و نشسته بود روی قبای مشکی رنگش. کنارش نوشته بود دولت کار و کرامت. لبخندی نشست روی لب‌هایم.
چسب‌ها واقعا کم زور و بی‌جان بودند. دیوارها اما مقاوم. سطل چسب‌های قوی و قلموهای شیخ دیپلمات کجا و ….بی خیالش. با کلی کلنجار رفتن پوستر‌ها را چسباندیم. آخرش رفتیم توی سوپری‌ها. روی شیشه‌ها. روی دکه‌ها. هر جا که زور چسب می‌چربید. صاحبانشان مردم سختی کشیده‌ی مهربانی بودند. پوسترها را که می‌دیدند، جمع دخترانه‌ی محجوبمان را که می‌دیدند کلی دعای خیر نثارمان می‌کردند. این بود که فکر تبلیغ چهره به چهره افتاد توی ذهنمان.
چند دسته شدیم. مکان مشخص کردیم. هر کسی رفت توی موقعیت خودش‌؛ مرکز خرید‌ها، پارک‌ها، حتی صحبت با دست فروش‌ها.
با دوستم رفتیم پشت یک دکه شیرینی فروشی نقلی. بوی شیرینی‌ها یادم آورد که از صبح چیزی نخورده‌ام. گرسنگی را پس زدم. خانم فروشنده، یک عاقله زن سن و سال داری بود‌. سن دخترهایش را داشتیم‌. وقتی حرف را پیش کشیدیم لبخندش شد یک اخم بزرگ. گوش کرد بدون هیچ واکنشی. تا خواست حرف بزند، مرد درشت هیکلی آمد کنارش ایستاد. آنقدر سریع که اصلا نفهمیدیم این مرد از کجا پیدایش شد. پیش بند سفیدی بسته بود‌. دست‌کش های پلاستیکی تا وسط دست‌ پرمویش آمده بود بالا. عصبانی گفت:《 ما رای نمی‌دیم! 》
رو کرد به من گفت:《 شما چندسالته؟ اصلا سنت قد می‌ده به مشکلات ما؟》
من؟ من فقط هفده سالم بود حتی به سن قانونی رای هم نمی‌رسیدم.
هول شدم و گفتم:《 من؟ من؟ من دانشجوام.》
اما خودم را جمع و جور کردم و پشت‌هم استدلال آوردم. مادرش تند و تند چهار پنج تا کیک یزدی ریخت توی کیسه فریزر و گرفت طرف‌ما و با میانجی‌گری و ملایمت گفت:《 دخترم برید. حتما رای میدیم، اینا رو هم بخورید رنگ به رو ندارید.》

بعدترها هربار که از کنار آن شیرینی فروشی گذشتم، خاطراتم زنده می‌شد. یک‌بار با خنده به دوستم گفتم:《خوب بود بهش نگفتم هفده! اگه می‌گفتم کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد》.

امروز اما وقتی از کنار مغازه کوچکشان رد شدم، مرور خاطرات اشکم را درآورد‌. همان مرد پشت پیشخوان شیرینی‌های خوش‌رنگشان ایستاده بود. بالای سرش اما یک قاب عکس بود که رویش نوشته بود: 《شهید رئیسی، شهید جمهور》

1 تیر 1403