میگویند «هشت پایی» در کف دریا، در نزدیکی خانه «کوسه ای» زندگی میکرد. هشت پا که اصلاً به چالاکی پاهای خود در «انجام حرکتهای سریع»،«قدرت بالای استتار»،«شکار ناگهانی طعمه»و سایر توانمندیهای خود اعتقادی نداشت و از طرفی سخت مجذوب برق دندانهای کوسه و دهان لبخند گونه او شده بود، یکروز از سر ضعف و خودباختگی، با ترس و لرز به نزدیکی خانه کوسه میرود و به او پیشنهاد (دوستی) میدهد.
کوسه که ضعف و خودباختگی را در هشت پا می بیند،با یک شرط دوستی با او را میپذیرد و آن اینکه : بگذاری همین حالا یکی از پاهای تو را بخورم.
هشت پا لختی می اندیشد و با خود میگوید داشتن این همه پا به چه درد من میخورد بهتر است یکی از آنها را تقدیم او کنم.
کوسه یک پای هشت پا را میخورد.
چند روزی می گذرد و هشت پا که قدری ضعیف شده بود، از کوسه میخواهد که در «تحت حمایت» او با هم راه افتاده و به شکار طعمه روند.
کوسه گفت این نمیشود،مگر اینکه بگذاری یک پای دیگر تورا بخورم.
و بدین ترتیب هشت پا، برای آنکه در چتر حمایت کوسه قرار بگیرد ،قبول کرد و پای دیگر خود را داد و… در روزهای بعد،پاهای دیگر خود را همینطور تقدیم کوسه کرد.
وقتی که «هشت پای بدون پا»، رنجور و ناتوان به کف دریا افتاد، کوسه، جستی زد و همه آنرا بلعید.
***
آری، این است نتیجه ی اعتماد به دشمن. ولی ما با رای قاطع و قدرتمندمان میتوانیم کسی را انتخاب کنیم که عزت را در کل دنیا، برايمان به ارمغان بیاورد.
6 تیر 1403