#رای_عزیز-من
هیچوقت یادم نمی رود.بعد از مدتها یک خواستگار چرب و چیلی برایم پیدا شد. تحصیل کرده و خوش برورو. بلند قد. سید .همه چیزتمام بود.از خانه، ماشین و حقوق خوبی هم برخوردار بود. هر دو خانواده پسندیده بودند هردوی ما را.
مادرم توی دلش قند آب میشد.هی خدا را شکر میکرد. میگفت: «دیدی بالاخره بختت باز شد. »
اما ته دلم روشن نبود.یک دلشورهای گوشه قلبم نوک میزد. تا اینکه قرار شد با هم سنگهامان را وا بکنیم. از همه رویا هامان گفتیم. از مسائل دینی، نماز و روزه و حجاب؛ و فرزند آوری زیاد .تا اینجای کار مشکلی نداشتیم. وقتی بحثمان رسید به مرجع تقلید و پیروی از مجتهد در امر سیاست، گیرو گرهها شروع شد.
من عقیده داشتم که در همه اتفاقات کشورم باید حضوری پر رنگ داشته باشم. متاسفانه او اعتقادی به این امر نداشت. اصلا تا آن زمان یک بار هم در رای گیری شرکت نکرده بود. چندتا دلیل برایش آوردم.نه به خاطر اینکه او را تغییر دهم. فقط میخواستم متوجه شود که دلایل من قرآنی هست؛«شما که ادعای مطالعه تفسیر و قرآن داری، این آیه رو نخوندی که زنان با پیامبر بیعت کردند. حتی در روز غدیر زنان با امیرالمومنین بیعت کردن.»
دیدم قبول نمی کند. به او گفتم: «رای من همان بیعتم با ولایت فقیه است. من این رای را دوست دارم چون دانه تسبیحی است که در نخ ولایت مرا نگه میدارد.من با این رای از خون شهدا پاسداری میکنم. اگر شما در امنیت توانستهای در مراکز علمی درس بخوانی و در آرامش به پست و مقام برسی همه در سایه همین رای بوده. »
از اتاق بیرون آمدم. همه توی مهمان خانه منتظر جواب من بودند. وقتی گفتم« نشدکه بشه» بیچاره مهمانها کل کشیدن در دهانشان خشکید. ولی من مصمم پای اعتقادم ماندم چون دیدم زندگی روی پاشنه ی همین آرمانها می چرخد.
29 خرداد 1403