سالها حسرت به دل بودی .
لحظه شماری میکردی تا بزرگتر شوی.
وقتی به سنی رسیدی که حق انتخاب و تصمیم داشتی. باید بهترین خودت را نشان خودت میدادی.
اولین انتخابات زندگیت مصادف شد با
انتخابات ریاست جمهوری.
دفترچه ای برداشتی تا موشکافانه مناظره هارا بنویسی . برایت خیلی مهم بود تا اولین انتخابت بهترین باشد.
خوب یادت آمد چه سالی بود!
همان وقتی که کرونا قیامت به پا کرده بود.
و منتخبت از همان لحظه به کرسی نشستن کمر به ریشه کن کردنش بسته بود.
چقدر کفری بودی از دست این برگزیده ای که ثانیه ای بر این کرسی ننشست.
مدام در میان جمعیت ایران در حال مشکل گشایی بود.
همیشه میگفتی : مرد حسابی! چرا نماینده ات را نمیفرستی؟
دلت پر میزد تا در مجلس و محفلی حضوری به دیدارش بروی.
حالا توفیق پیدا کردی تا در بزرگترین اجتماع به دیدارش بروی.
حالا به کرسی اش تکیه داده است. در تابوتی پرچمپوش شده، خوابیده.
هنوز طعم تلخ خبر ساعت نُه صبح سیزدهم دی ماه زیر زبانت احساس میشود.
چطور میتوانی! این خبر ساعت هشت روز سی و یکم اردیبهشت ماه را که از زهر هم بدتر و شنیدنش مثل موریانه جانت را میخورد هضم کنی.
مدام در ذهنت به شهید جمهورت میگویی: مرد حسابی! کجا رفتی همه ی ما را تنها گذاشتی
6 تیر 1403