رای عزیز من
من کاری خواهم کرد که در سرنوشت کلان خودم نقشی داشته باشم
اگر چه تنها بایک نوشتن کوتاه درحد یک اسم است
ولی گامی بزرگ و بلند است برای تعیین سرنوشتی غرور آفرین
آری تنها یک نام می نویسم روی تو
در یک روز و در یک حماس آفرینی بزرگ ،
من در این حماسه نقش دارم نقشی اگرچه کوتاه ولی بسیار بزرگ و ماندگار
آری من رای میدهم
و تو رای عزیز منی که برایم روزهای روشن را می آوری
دوستت دارم رای خوب من
15 تیر 1403
# رای -عزیز-من
تو مایه آرامش، امنیت و دلگرمی منی
می دانم که تو خیلی کار آمدی و کارهای بزرگی می توانی انجام دهی و با نشاط و توانایی نور امید را در دلهای خسته و ناامید روشن کنی، من تو را می ستایم و می دانم که اعتقاد قلبی به مبانی انقلاب و نظام و پاسداری از خون پاک شهیدان داری، و با رعایت عدالت حواست به قشرهای ضعیف جامعه هم هست و می توانی وجب به وجب این خاک پاک و عزیز را به کیمیا تبدیل کنی
پس برو دست قهار خدا به همراهت
15 تیر 1403
رای عزیز من! تو مشتی گره کرده بر دهان استکبار جهانی هستی
تو وفادار به خون شهیدان هستی
تو میثاقی دوباره با ولی فقیه زمان هستی
تو ادامه دهنده راه شهیدان خدمتی.
12 تیر 1403
امروز به همراه دختر چهار ماهه و دختر هشت ساله وپسر ده سالم به محل رای ریزی که مدرسه بچه هام بود رفتم و رأی دادم .مدیر مدرسه دخترم که اونجا بود گفت برا چی بچه هات رو آوردی ؟گفتم چون میخوام از همین الآن انتخاب کردن ودرست تصمیم گرفتن برای آینده وسرنوشتشان را یاد بگیرند .من به این که ایرانی هستم افتخار میکنم .
12 تیر 1403
به نام خدایی که خاک آفرید از آن خاک انسان پاک آفرید…
رای عزیز من می دانم که حالا میان انبوه رای های هم وطنانم راهگشای فردایی زیبا خواهی بود.
وقتی میخواستم درون صندوق رای بیندازمت بسم الله گفتم و از خدا خواستم تا مردی به صحنه بیایید که گوشش به دهان رهبرم باشد و درمان دردهای من و تمام هم میهنانم.
11 تیر 1403
#رای عزیزم، توبهترین انتخاب من بودی،چون توهم مثل من عاشق وطنم هستی عاشق سرزمین و آب و خاک کشور عزیزمان ایران سربلند هستی، درد و رنج مردمت را با پوست وگوشت خود حس میکنی افق دیدت را به خارج از ایران ندوختی ،تو هم مثل #شهید جمهور قطعا تمام تلاشت را برای آبادانی وسربلندی وطنمان میکنی و به بیگانگان اعتماد نمیکنی ،خستگی نمیشناسی حق هموطنانمان را ضایع نمیکنی،غبار فقر وبی پولی را از زندگی مردمت پاک میکنی ،به امید ایرانی سربلند و مقتدر 🇮🇷زنده باد وطن دوست داشتی من،🇮🇷🇮🇷💚💚
11 تیر 1403
رای عزیز من
از تو نه از خدای تو ممنونم،
که فرصت دوباره ای در اختیار من قرار داد،تا شاید به جبران گذشته ها،تو را طورِ دیگری رقم بزنم،تو شاید در میلیون ها،میلیون کاغذ رای دیگری باشی،امّا نگران نباش،اثر خودت را گذارده ای،آخر خداوند که بی جهت به قلم قسم نخورده است،قلم آنچه را که بر روی کاغذ می نویسد،یا نمی نویسد سرنوشت سالیان سال میلیون ها انسان را رقم می زند.
آه رای من! من چقدر بابتِ تو مسئولم،چقدر در برابر رخدادهایِ بعد از شکل گیری و شمارش تو مسئولم. با شهادت رئیس جمهور، فهمیدم می شود و نه که می شود ، بلکه باید تا زمان ظهور افرادی که آسمانی ترند را شناسایی کنم و فعلا به آنها رای بدهم، تا خداوند با این آزمون ها ظرفیت و آمادگی مان را برایِ پذیرشِ منجی حقیقی و اصلی و آسمانی محک بزند .
رای عزیز من حالا فهمیدی که چقدر در عزّت و یا سرافکندگیِ من در محضر خداوند اثرگذاری؟
رای عزیز من نه از تو که از خدای تو ممنونم ، که فرصتِ شکل گیری تو تا مرحله نهایی و به ثمر رساندنت را بوسیله همه دست اندر کاران و من داد.
11 تیر 1403
سلام
من بعدازشهادت آقای رئیسی ازخیلی خدمات ایشان مطلع شدم وازاینکه به ایشان رای نداده بودم خیلی ناراحت شدم نه به ایشان بلکه به شخص دیگری هم رای ندادم ازبس ازاوضاع ناراحت بودم وقتی پسرم برای درمان 20روزدربیمارستان دولتی بستری شدبه ماگفتن چون زیر7سال هست تمام مراحل درمانش دراین دولت رایگان شده اون بیمارستان رو2سال پیش آقای رئیسی افتتاح کردندیک روزمانده به ترخیص پسرم اون حادثه تلخ برای آقای رئیسی اتفاق افتادمن به شخصه خیلی ناراحت شدم گریه کردم درتمام اون ساعاتی که دنبال هلکوپترایشون میگشن من امیدداشتم که ایشون وهمراهانشون زنده هستن ولی نمی دونم چه حکمت ومصلحتی بودکه آرزوی من براورده نشد
خدارحمتتون کنه وازتون راضی باشه
امروزبانیت شمارفتم ورای دادم.
به امیدادامه ی راه شما
الهی توکل برتو
11 تیر 1403
سوگندبه قلم وآنچه می نگارد!
امروز با خودکارآبی ام روی پهنه ی سفید کاغذتورا خلق کردم تولدت مبارک رأی من!
حالا درهمین ثانیه های کوچک بی انتها تواز روزنه ی شفاف جان من به روشنای جهان آمدی تا تاریکی ها باآمدنت ورق بخورندو جهان کوچک ذهن من بزرگ شود آنقدربزرگ که بشود روشنی را درک کرد ودید. تا عشق از انتهای زمانِ نافرجام به ادراکِ حضور اوبرسد …تا قلب لبریز شود از لبخندژرف حضرت عشق واین جهان کوچک ما پلی بسمت آمدن یار
رای کوچک من !تو شروع تمام قدمهای بزرگ منی .خوش آمدی به جهانِ من
11 تیر 1403
شیطنت های پرهام گل کرده بود و مدام من را توی صف هل می داد. نوک انگشتم را توی استامپ چرخاندم و روی برگه فشار دادم. برگه ی رای را گرفتم . روی نیمکتی که خودکاری آبی از ان آویزان بود نشستم. پرهام چند بار روسری ام را به عقب کشید و به تفنگ سربازی که در ورودی حوزه ایستاده بود اشاره کرد و گفت به نظرت تفنگش واقعیه یا کیکه؟
از پرهام خواستم سرو صدایش را کم کند . برگه ی رای را روی میز گذاشتم و چشم هایم را بستم. باز هم واگویه هایم شروع شد:
رای تو چه فایده ای داره ؟ این همه خودت و شوهرت کار کردی این همه قناعت کردی هنوز سقفی از خودتون بالای سرت نیست !
کاندید مورد نظرم برنامه های خوبی در نظر داشت اما آیا می شد امیدوار بود؟
با صدای بغل دستی ام به خود آمدم :
خانوم برگه رایت!
پرهام برگه رای من را به یک هواپیمای کاغذی تبدیل کرده بود و می خواست آن را به طرف سرباز پرتاب کند برگه رای را از او گرفتم پرهام به تصویر شهید رییسی روی دیوار اشاره کرد و گفت:
همون آقاهه که با پرواز رفت بهشت
نگاهم به آسمان آبی زمینه ی عکس افتاد که همرنگ انگشت جوهری ام بود. پیام تایید نهایی درخواست مسکن ملی را دیروز صبح توی سامانه دیده بودم. به تفنگ سرباز فکر کردم که اگر امنیت نبود پرهام در واقعی بودنش لحظه ای شک نمی کرد. با شرمندگی به چشمان شهید جمهور نگاه کردم. و به لبخندش . نام و کد کاندید اصلح مورد نظرم را نوشتم
برگه ی رای را تا کردم و به پرهام گفتم مبخوای بندازیش توصندوق ؟
پرهام هیجان زده برگه را توی صندوق انداخت.
زیر لب گفتم رای عزیز من برای پرهام ، برای امید،برای آینده
11 تیر 1403
سرم توی درس و مشقم بود هنوز بچه بودم ولی انگار برایم بدیهی بود
بعد هشت سالی که حتی منِ بچه مدرسه ای که تورم و برجام و نقدینگی روی زبانم نمیچرخید هم فهمیده بودم انگار آن سالها “این مملکت رئیس جمهور نداشت” انتخابم که قرار نبود سال ۱۴٠٠ توی صندوق برود همان سید مظلوم اما بابرنامه بود
دو سه سالی که گذشت و حالا میدانستم زندگی بین خط های دفتر و پاراگراف های کتاب ریاضی و علوم خلاصه نمیشود و دنیایم بزرگ تر شده بود و ارزش یک رای عزیز را بیشتر می فهمیدم
دلم برای خانواده شهید جمهورمان میسوخت قبل از آن پرواز اردیبهشتی به سوی بهشت. برای اینکه مرد خانه شان “خستگی نمیشناخت” زیادی فعال بود ، زیادی خوب بود ، زیادی روی صندلی نشستن را فراموش کرده بود و زیادی بزرگ بود برای افکار و روزگار و دنیای کوچک ما.
هر سفر و هر قرارداد و هر خبر خوش و هر کارخانه ای که از نو چرخش میچرخید و هر آمار مثبت خیال مرا راحت تر میکرد برای انتخابی که قرار بود چهار سال ریاست او را برای مملکت بکند هشت سال و من قرار نبود بعد رای اولی شدنم زیادی برای پیدا کردن اصلح به خودم زحمت بدهم
ولی انگار آنقدر انتخابمان خوب بود که خدا قبل از ما انتخابش کرد…
حالا منِ به سن تکلیف سیاسی رسیده فقط امیدوارم با دعای سیدمحرمان که یقینا حالا دستش بازترست و مولای میزبانش که همیشه پناه این کشور بوده و هست “رای عزیز من” درست و موثر بوده باشد
11 تیر 1403
این روزها تصمیم گرفتهام همهی این فریادهای خاموش را که نمیتوان از سینه برون ریخت به رأی عزیزم بسپارم و مسئولیت رساندنشان را به گوش دیگران بر گردهی رأیم قرار دهم. پس بشتاب رأی عزیز من! بشتاب که دل من بیش از این تاب صبوری برای ابلاغ این فریادها را ندارد ….
11 تیر 1403
سه سال پیش گفتم کاش روزی که از مسند ریاست میروی از رأی خودم پشیمان نباشم،
نمیدانستم روزی رأی عزیرم را در دست میگیرم و در پیشگاه الهی به انتخابم مباهات میکنم.
خدایا من وسیله شفاعت دارم، من به یک شهید رأی دادم …😭😭😭
8 تیر 1403
سال ۵۸ رای اولی بودم. دولت موقت استعفا داده بود و قرار بود انتخابات ریاست جمهوری برگزار شود. اولین انتخاب ریاست جمهوری، بهمن ۵۸ در انتخابات شرکت کردم و جزو ۱۰ میلیون نفری بودم که به ابوالحسن بنیصدر رای دادند. انتخاب اشتباهی داشتم و سالهاست که بابت اولین انتخاب پشیمانم. با اشتباه ما شد آنچه که نباید؛ نمونهاش حوادث تلخ اسفند سال ۵۹. بعد از آن روزها بیشتر جایگاه رای عزیم را فهمیدم.
8 تیر 1403
آن زمان پسرم را در بطن داشتم و در آخرین روزهای بارداری تحمل هوای گرم برایم سخت تر شده بود، قطعی برق هم بر این مصیبت میافزود. من به دنبال تغییر این روزها بودم و با هر فردی که به ذهنم میرسید تماس می گرفتم تا یک کاری بکند.
بعد، تغییر را در صندوق رای دیدم.
مشکلات متعددی برای دولت جدید به ارث مانده بودن و این هم یکی از آن ها بود اما کم کم روزهای نورانی هم داشت از راه می رسید روزهایی که میگفتند دولت بر سرکار آمده توانسته ظرفیت تولید برق را بالغ بر چهارهزاروپانصد مگاوات واحد بخار نیروگاه های سیکل ترکیبی افزایش دهد.
این روزها میخواهم زیر باد کولر و روبه روی تلویزیون روشن بنشینم، خوب ببینم و گوش بسپارم به سخنان نامزدهای انتخاباتی تا نزدیک ترینشان به شهید جمهور در این منصب بنشیند. رای عزیزی دارم که ساده خرجش نمیکنم
6 تیر 1403
با وجود تو #رای_عزیز_من است که بذر امید به فرداهای بهتر لحظه به لحظه رشد می کند. میدانم که هر تغییر رو به جلویی تنها از دست تو بر میآید. رقم خوردن اتفاقات بزرگ فقط به پشتوانه مردمی تو میسر می شود. آبادانی، آزادی و آزادگی همه وامدارِ ید پرقدرت توست. میدانم که مسائل و دغدغههای ما را حرف به حرف میدانی و میشناسی. پس امید یک ملت نه، امید یک دنیا مقاومت به توست. به خاطر توجه به موقع به ارزش تو بود که دولت کارآمد شهید جمهور عزیزمان توانست خدماتی جهادی و انقلابی از احیا مجدد کارخانه ها و کارگاه های تولیدی گرفته تا ساخت و تکمیل زیرساخت های حیاتی کشور را به سرانجام برساند. آخ اگر جاهلان قاصر پشت کرده به صندوقها میدانستند فرستادن تو به صندوق آمال ملت چه ها که نمیتواند بکند! وای که نقش بستن نام اصلح بر تو چه گرههایی را که نمیتواند باز بکند! امید همه ما امروز بیش از هر چیز به برّندگی گوشه کاغذ توست #رای_عزیز_من!
6 تیر 1403
#رای_عزیز_من
تو مانند دانه ای هستی در دل زمین که رشد خواهی کرد و به ثمر می نشینی.
اگر نگاه امام عصر عجل الله بر روی تو باشد تو مایهی آبادانی خواهی بود. با لبیک به رهبر عزیزم فرد اصلح را انتخاب میکنم و نامش را بر روی تو مینویسم؛ رهبرم مانند باغبانی مهربان در برابر سرما و گرما از تو محافظت کرده و میوه تو را در اختیار مردمان سرزمینم قرار خواهد داد.
به امید پیروزی
به امید روزی که کسی از تورم، گرانی، نداری، و …. حرفی نزند.
اللهم عجل لولیک الفرج
6 تیر 1403
رای عزیز من
تو همیشه مهم بودی و هستی
من با تمام اعتقادم و فقط برای اطاعت از امر رهبرم تو را با عشق به صندوق میسپارم تا فردی مانند شهید رئیسی عزیز انتخاب شود تا او وزیری مانند شهید امیر عبداللهیان عزیز را به روی کار بیاورد تا عزت و سربلندی را برای کشورم به ارمغان بیاورد
تو عزیزی و عزیزانی را برای کشور انتخاب میکنی که مردمش را در جهان عزیز گرداند.
پس عزتمندانه تکثیر شو
6 تیر 1403
آخرین بسته
تعقیبات بعد نماز صبح «امروز ناهار چی بپزم؟» را دم میگیرم. در کابینت را که باز میکنم بسته ماکارونی توی بغلم میپرد. جا میخورم با چشمان گرد شده بسته را نگاه میکنم. خوب است دیگر این هم برای ناهار.
توی کابینت را نگاه میکنم این اخرین بسته است که … .
در یخچال را باز میکنم یک بسته گوشت چرخی بیرون میآورم تا یخش آب شود، این هم آخرین بسته. پیاز را که توی گوشت رنده میکنم اشکم میچکد. دخترکم کمی انطرفتر نگاهم میکند و میگوید: «مامان پیاز تنده، چشمت سوخت؟» بهانه خوبی است سری به تایید تکان میدهم روغن را از کابینت دیگر برمیدارم به مواد ماکارونی اضافه میکنم.
شیرآب را باز میکنم ظرف را پر از آب میکنم.
در قابلمه را میبندم بوی خوب غذا توی خانه پیچیده است.ماکارونی توی قابلمه قل میزند و فکرها توی سر من؛ بین کلاسها، کارهای خانه و رسیدگی به بچهها تصویر آسمان، ابر، مه و کوههای سرسبز رهایم نمیکند.
سراغ تقویم میروم روزها را میشمارم امروز چهلمین روز است. چهل روز است از آسمان به دیدار محبوب رفتی و شهید جمهوری شدی.
فکر میکنم چهکار کردهای که آدمی توی غرب کشور باید با دیدن هر چیزی یادت بیفتد، اشک توی چشمش حلقه بزند و هی بغض قورت بدهد آخرش هم یک دل سیر بیادت ببارد.
چطور باور کنم، چهلمین روز نبودنت؛ با بسته معیشتی برای خودت غذای نذری میپزم و فاتحه میخوانم، نیت میکنم ثوابش برسد به روح سید محرومان.
تو زندهای و نزد پروردگارت روزی میگیری!
6 تیر 1403
« سَلَامٌ عَلَی إِبْرَاهِیمَ کَذَلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِینَ »
لیست اتوبوسهای نزدیک خانهمان را که دیدم ، چشمم اتوبوس شماره هشت را گرفت .
حرکت : ۴:۳۰ صبح
مبدا : پایانه مسافربری شهید کلانتری کرج .
مقصد : دانشگاه تهران .
بهترین انتخاب همین اتوبوس بود که ، تشییعکنندگان را به مراسم شهید رئیسی در دانشگاه تهران میبرد . با اتوبوس رفتن به نظرم بد نیامد ، من که هر جور شده بود ، میخواستم به مراسم بروم . اتوبوس فقط سهولت رفتن را فراهم کرده بود .
با دوستم سوار اتوبوس شدیم . طلبههای حوزهعلمیه فردیسکرج با خانوادههایشان به مراسم میرفتند . چادرم را کیپتر گرفتم و خیالم این بود که جو اتوبوس به خاطر شهادت رئیسجمهور و طلبه بودن سرنشینان خیلی سنگین خواهد بود .
همین که روی صندلی جاگیر شدیم ، شوخی و خنده از اتوبوس بالا رفت . به هر چیزی شبیه بود جز اتوبوس تشییع .
طلبه جوانی با پیراهن بلند و عمامه سفید بر سر ، مسابقهای گذاشته بود که مسیر کوتاهتر به نظر برسد ؛ مثل جبهه ها !
مسابقه این بود که مهمترین فعالیت آقای رئیسی را بازگو کنید . اولش جو سنگین بود و جز طلبهها کسی حرف نمیزد .
طلبهای شوخی پراند : ورود زنان به استادیوم . همه خندیدند . هم شوخی بود ، هم قولش را خیلیها برای رای جمع کردن ، داده بودند و این دولت آقای رئیسی بود که بیهیاهو و در خلوت رسانه ای ، از پس انجامش بر آمده بود .
دیگری گفت : درست کردن رابطه کشورها . استادشان خندید و گفت : چه اُعجوبهای بوده رئیسجمهور!
سپس رو به جمعیت گفت :« منظورش ارتباط ایران با کشورهای دیگر است !»
فضا که صمیمیتر شد ، حاجخانمی که پشت ما نشسته بود ، دست بلند کرد و گفت : قراردادهای اقتصادی مهم مثل شانگهای و بریکس .
من و دوستم هم میخواستیم از خادمیار شدنمان در زمان ریاست ایشان بر تولیت آستان قدس حرف بزنیم ، ولی وسط آن همه طلبه شاد و شنگول ، حیا کردیم .
طلبهای که مسابقه را شروع کرده بود ، شروع کرد به رایگیری ، و به شکلی ، برنامهریزی شده رای ها را گرفت که حاجخانم پشت سر ما ، برنده مسابقه شد .
بعد هم رو به جمعیت وعده داد : مسابقش با من بود ، مشارکتش با شما ، جایزش با حاج آقا ( منظورش استادشان بود )
همه خندیدیم و گذشتیم .
برای مرور کردن فعالیتهای سه ساله رئیسجمهور ، ابتکار خوبی بود .
من از شیشه بیرون را نگاه می کردم ، تا همین چند روز قبل ، چقدر منتقد بودیم به گرانی و تورم ، مگر خودم منتقد گرانی و تورم نبودم ؟
ولی حالا داشتیم به بدرقه رئیسجمهور میرفتیم . چه جماعت مردهپرستی بودیم ما !!!
نگاهی به پیامهای گوشی انداختم ؛ از حضور زودهنگام مردم در خیابانهای تهران ، سه ساعت قبل از تشییع خبر میداد .
ما که حدود پنج ساعت زودتر از نماز آقا ، راه افتاده بودیم !!!
اتوبوس ایستاد و چند خیابان را پیاده رفتیم سمت دانشگاه . توی راه موکب زده بودند و صبحانه ، آب و پوستر میدادند .
پوستری را از دست مردی گرفتم که رویش عکس شهید سلیمانی در حال بوسیدن پیشانی رئیسجمهور شهید ، بود .
یاد تشییع شهید سلیمانی افتادم ، با خودم فکر کردم ، مردم حق داشتند برای شهید سلیمانی آنطور قیامت کنند چون نتیجه تلاشهای او که امنیت بود را قشنگ لمس کرده بودند . ولی کارهای رئیسجمهور خیلی سر سفرههای ما قابل لمس نبود . ما هر روز مایحتاج زندگی را گران می خریدیم ، البته این طبیعی بود که مشکلات به وجود آمده ی چند ساله ، انقدر زود نرود .
راه میرفتم و فکر میکردم ، این جمعیت پر تراکمی که دو ساعت قبل نماز ، پشت در دانشگاه ایستاده بودند ، چرا آمدند ؟
توی همین فکرها بودم که پیرزن قد خمیدهای کنارم ایستاد . راه رفتن برایش در خانه غیرممکن بود ، چه برسد به اینجا که هر لحظه جمعیت مثل موج دریا جلو و عقب میشد !
از پیرزن پرسیدم :« رئیسجمهور برای شما چه کاری کرده که با این وضعیت آمدید ؟»
پیرزن تفسیر آیه ( وَأَن لَيسَ لِلإِنسانِ إِلّا ما سَعىٰ ) قرآن را برایم شفاف گفت : خالصانه تلاشش را کرد ، حالا نشد ارزونی بیاد ، فدا سرش .
خانم کناری اشک هایش را که مثل مروارید از گوشه ی چشمش سُر می خورد ، گرفت و گفت: من هنوز باورم نشده ، رفته !
خاکی و له شده ، داخل حیاط دانشگاه ، جایی یافتیم . مهدی رسولی میخواند و مردم بلندبلند گریه میکردند .
حاج مهدی دوباره مثل تشییع تبریز گفت : قربونت برم تا کجا رفته بودی به خاطر حل مشکلات مردم که پیدات نمیکردند ؟!
بعضی مشکلات ما مردم ، هنوز حل نشده بود ولی به تقلید از آقا ، با بغضی که در گلو داشتیم ، سه بار اعتراف کردیم ، که جز خیر و خوبی از این رئیسجمهور که تمام تلاشش را خالصانه برای بهتر شدن اوضاع کشور کرد ، ندیدیم .
بعدِ نماز از خودم راضی بودم ، که یک ساعت زیر آفتاب ، کف ِخیابان کارگر ایستاده بودم ، در حالی که نه راه پس داشتم نه راه پیش ؛ چون انقلاب گنجایش مردمی را نداشت که به این رشد رسیده بودند ؛ کدام رشد ؟ اینکه اگر خالصانه برای خدا کار کنی ، خدا خودش ، نتیجه را برنامهریزی میکند .
آن هم چه نتیجه ای !!!
به نظرم اگر رویکرد بقیه مسئولین هم مانند رویکرد شهید جمهور باشد باید دیوارهای انقلاب را بردارند و بزرگترش کنند .
نوشتم :« ما نویسندگان با دیدن نشانههاست که ادامه داستان را مینویسیم . پیرنگِ این داستان شهادت است .»
6 تیر 1403